ترور حاتم طائی | حکایتی از بوستان سعدی
Description
ندانم که گفت این حکایت به من
که بودهست فرماندهی در یمن
ز نامآوران گوی دولت ربود
که در گنجبخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او بر سرش
که چند از مقالات آن بادسنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم، خلقی نواخت
درِ ذکر حاتم کسی باز کرد
دگر کس ثنا گفتن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را به خون خوردنش بر گماشت
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من
بلا جوی راه بنی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش
کز او بوی انسی فراز آمدش
نکوروی و دانا و شیرینزبان
بر خویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بداندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحَر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان
به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش
که دانم جوانمرد را پردهپوش
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخندهرای است و نیکوسیَر؟
سرش پادشاه یمن خواستهست
ندانم چه کین در میان خاستهست!
گرَم ره نمایی بدانجا که اوست
همین چشم دارم ز لطف تو دوست
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید
صفحه ما در یوتیوب:
https://www.youtube.com/@ajkakae
Hosted by Simplecast, an AdsWizz company. See pcm.adswizz.com for information about our collection and use of personal data for advertising.
👏👏👏